برایم از عشق بگو (ادامه یک بار نگاهم کن ) 13
نوشته شده توسط : admin

 

حالا تازه هول شده بود. ماکان برای چی به او زنگ زده بود. وای کارهایی که تحویل داده بود. نکنه جایی خراب کاری کرده. ماکان خنده اش گرفته بود. اصلا هیچ کاری نداشت حالا مانده بود چه بهانه ای برای زنگ زدنش بتراشد. مهتاب که سکوت ماکان را دید با تردید گفت:
کارا مشکلی داشتن؟
ماکان که انگار بهانه دستش امده بود گفت:
مشکل که نه اگر خودتون مونده بودین مستقیم صحبت می کردیم.
ببخشید من کلاس داشتم. فکر کردم در جریان هستید.
بعد توی دلش گفت:
آخه از کجا باید در جریان کلاس های تو باشه ابله.
بله خانم دیبا گفتن.
پس کارام مشکلی ندارن؟
نه. فردا حضوری صحبت می کنیم. میان که؟
بله حتما.
ببخشید مزاحم شدم.
نه خواهش میکنم.
خداحافظ
خداحافظ
مهتاب گوشی را قطع کرد و به آن زل زد. مدام از خودش می پرسید ماکان کی به او زنگ زده بود. مطمئن بود با این شماره یک کسی به او زنگ زده.
فهمیدنش خیلی ساده بود. موبایلش زیاد زنگ نمی خورد. خانواده اش گاهی هم ترنج. لیست تماس های اخیر را آورد. آخرین شماره ها را چک کرد. موبایلش یک سامسونگ مدل پائین بود. کلا با سیم کارتش چهل تومن برایش تمام شده بود. مثل موبایل ترنج نبود که تماس های صد سال پیش را هم سیوکند.
مال او ده تماس اخیر را ثبت می کرد و نه بیشتر. لیست تماسش را پائین آورد. گوشی اش فقط تاریخ را ثبت می کرد و ساعت تماس را نشان نمی داد.
چمشش روی اسامی می چرخید. همه شان شماره های سیو شده بودند که نامشان نمایش داده می شد. اگر شماره بود به وضوح توی چشم بود. مهتاب لیست را دوباره پائین آورد. خودش بود. نهمین شماره توی لیستش. بعد از تماس ماهرخ.
به تاریخ نگاه کرد. کوله اش را روی زمین گذاشت و دنبال تقویم جیبی اش گشت.
هنگ کرده بود. ماکان به او زنگ زده بود همین روز های اخیر هم زنگ زده بود. تاریخ تماسش با مال ماهرخ یکی بود. ماهرخ کی به او زنگ زده بود. انها که با هم مثلا قهر بودند.
دستش خشک شد.
او با ماهرخ قهر بود. درست از همان شب که آن ملاقات را به هم دستی سهیل و ان مردک برایش ترتیب داده بودند. از همان شب دیگر تماس نگرفته بود. لازم به تقویم نبود. روی پله دم در سلف نشست.
حوادث ان شب را مرور کرد. به آدرسی که ماهرخ داده بود رفته بود. گفته بود توی یک کافی شاپ هستند. بعد رفته بود و آن را پیدا کرده بود. ولی انجا با سهیل رو به رو شده بود.آن بار ولی نتوانسته بود مثل دفعه اول فرار کند.
بعد چه شده بود. مهتاب فکر کرد. آن مردک داشت حرف می زد و او....
داشتم به ترنج اس می دادم.
سریع باکس پیام هایش را باز کرد. ترنج گفته بود با برادرش شام بیرون هستند.
درسته با برادرش شام رفته بیرون. برادرش کیه؟ ماکان. بعد من چی گفتم؟
چرت و پرت هایی که درباره برادر ترنج که تا ان روز اصلا ندیده بودش را یادش آمد. درست بعد از همان پیام ها یکی زنگ زده بود و حرف نزده بود. همان که باعث شد به بهانه اش از کافی شاپ جیم بزند.
مهتاب دستی به پیشانی اش کشید. هر خنگی هم می توانست بفهمد که ماکان چرندیاتی را که به ترنج گفته خوانده برای همین زنگ زده.
خدا لعنتت کنه دختر ببین خودتو توی چه هچلی انداختی.
سرش را روی زانوهایش گذاشت و سعی کرد حوادت را توی ذهنش مرتب کند. به هیچ نتیجه ای نمی رسید جز ترس و تردیدی که نسبت به ماکان توی دلش ایجاد شده بود. ماکان شماره مهتاب را از گوشی ترنج برداشته بود. شک نداشت که ترنج هرگز شماره اش را به او نمی دهد. چنین کسی نمی تواند زیاد هم قابل اعتماد باشد.
حتما دخترای زیادی هم توی زندگیش بوده. باید از این به بعد حواسش را بیشتر جمع می کرد. درست که ماکان برادر ترنج بود ولی انها زمین تا اسمان با هم فرق داشتند.
با صدای قار و قور شکمش به خودش امد.
وای نهارم.
سریع برگشت توی سلف. تمام حسرتش را با یک اه خالی کرد. ظرف غذایش نبود. معلوم بود دیر کرده و مسئول جمع اروی ظروف آن را برده. حتما چقدر هم بد و بی راه نثارش کرده که ظرفش را تحویل نداده. بی حال از سلف بیرون رفت. باید چیزی می خورد ولی وقت نداشت تا بوفه برود کلاسش داشت شروع می شد. وقت چای خوردن هم نداشت:
لعنتی با تلفنش همه برنامه ها مو به هم ریخت.
دوان دوان خودش را به کلاس رساند. ترنج نیامده بود. می دانست حالا دیگر پیداش می شود. توی کیفش دنبال خوردنی گشت. جز یک آبنبات چیزی پیدا نکرد. همان هم بد نبود. بالاخره قند خونش را بالا نگه می داشت. سرش را به صندلی تکیه داد تمام سلول های بدنش فریاد خواب می زدند.
دست ترنج که به شانه اش خورد چشمانش را باز کزد:
مهتاب تازگی ها خیلی خواب آلود شدی.
نهار خوش گذشت.
نهار که همیشه نهاره با ارشیا بودنش باعث میشه فرق کنه.
مهتاب همان طور خواب آلود گفت:
ای شوهر ذلیل ندید بدید.
ترنج خندید و بعد از چند ثانیه ارشیا وارد کلاس شد. ترنج در حالی که همراه بقیه به احترام استاد بلند میشد کنار گوش مهتاب گفت:
به خدا نگاش کن آدم حض می کنه.
مهتاب چشم غره ای به او رفت که باعث شد ریز ریز بخندد و سرش را پائین بیاندازد.
وقتی کلاس تمام شد. معده مهتاب توی حلقش بود. تازه بس که ترنج لیلا و هدیه را پائیده بو د غر زده بود و برایشان نقشه کشیده بود مخ مهتاب هم توی دهانش بود.

جلوی در ورودی از ترنج خداحافظی کرد و رفت سمت خوابگاه. می دانست الان ترنج سوار اتوبوس می شود و توی اولین ایستگاه پیاده می شود و بعد هم ارشیا می اید و سوارش می کند. توی دلش گفت:
اینام خلن ها. بابا برین به همه بگین خیال خودتون و راحت کنین این اداها چشه در میارن.
بعد شانه ای بالا انداخت و گفت:
اصلا به تو چه.
بچه ها همه امده بودند. کلاس های عصر تمام شده بود. حالا شام چی می خورد. نان هم که نداشت.
بچه ها شما شام چی می خورین؟
مینا در حالی که نصفش زیر تختش بود و داشت دنبال چیزی می گشت از همان زیر گفت:
مثل همیشه تخم مرغ.
مهتاب کلاه و کوله اش را انداخت روی تختش و کنار وسایلش ولو شد.
مینا بالاخره از زیر تخت بیرون آمد و گفت:
چرا ظهر نیامدی چایی بخوری؟
مهتاب مقنعه اش را از سرش کشید و گفت:
دیر رسیدم نشد.
در اتاقشان ناگهان باز شد و سر یکی از بچه ها امد تو.
بچه ها نون دارین به ما قرض بدین؟
پروانه که تاحالا ساکت بود با صدایی که معلوم بود دارد حرص می خورد گفت:
نه عزیزم یه دونه داریم می خوایم شام بخوریم می بینی که خودمون چهار نفریم.
در به سرعت بسته شد. پروانه کتابش را پرت کرد روی تختش و گفت:
چقدر این اتاق 208 پروان. تا حالا ده بار از ما نون گرفتن. به خدا مام خوشمون نمی اد بریم تو صف نون وایی وایسیم تازه اینجا که همه یه جوری نگاه می کنن انگار اومدیم دزدی.
مهتاب لبش را گاز گرفت. سه هفته بود که نوبت نان گرفتنش را گردن این و آن می انداخت. حالا رویش می شد با بقیه بشیند سر سفره و شام بخورد. تازه تخم مرغش هم که تمام شده بود. امشب باید سر کیسه را شل می کرد چون تقریبا یک روز کامل بود که چیزی نخورده بود.
مقنعه اش را سرش کرد و از اتاق بیرون زد. از محوطه خوابگاه خارج شد و سلانه سلانه رفت سمت سوپری ان طرف خیابان. هوا سرد و خیابان سوت و کور بود. صدای پارس و زوزه چند سگ از جایی دور تر می آمد. ترسناک بود.
مهتاب توی تاریکی انتهاب خیابان انجا که بلوار تمام میشد نگاه کرد و قدم هایش را تند تر کرد. و خودش را توی سوپری انداخت. یک بسته نان لواش و دو تا تخم مرغ خرید. برای شام امشب کافی بود. بقیه نان را هم می توانست نگه دارد برای صبحانه فردا. پنیر داشت.
راه رفته را برگشت. به اتاق که رسید یخ زده بود. چقدر خوابش می امد ولی باید کار نمیه تمام شرکت را هم تمام می کرد. مجبور بود باز هم لپ تاپ نوشین را قرض بگیرد. گرچه نوشین از این کار ناراحت نمی شد ولی خود مهتاب خجالت می کشید.
تا رسید بچه ها تخم مرغ هایشان را پخته بودند. پرستو که بسته نان را دست مهتاب دید گفت:
فکر نکن با این بسته کوچولو نوبت نون وایی رفتنت تمام میشه ها.
و بسته را از دست او چنگ زد. مهتاب مثل بدبخت ها به بسته نانش که حالا فهمیده بود تا بعد شام چیزی تهش نمی ماند نگاه کرد و گفت:
فردا می گیرم.
بعد لباسش را با بی حالی عوض کرد و تخم مرغ هایش را برد آشپزخانه تا بپزد. وقتی برگشت شام بقیه نصفه شده بود. سر سفره نشست و بدون حرف مشغول شامش شد. همانجور که پیش بینی کرده بود. نان تمام شد. خدا رو شکر شستن ظرف نوبت نوشین بود.
نوشین ظرف ها را جمع کرد و وقتی می خواست از در خارج شود مهتاب گفت:
لپ تاپ تو بردارم؟
بردار.
انگار پروانه بیشتر ناراحت می شد تا نوشین. کلا قرض گرفتن هر چیزی را بد می دانست. مهتاب سعی کرد به او نگاه نکند لپ تاپ نوشین را برداشت و نشست روی تختش. فلش را زد و مشغول کار شد. یک ساعتی رویش کار کرد تا تمام شد. دیگر واقعا خسته بود.
وضو گرفت و نمازش را خواند. می دانست بچه ها حالا حالا ها بیدارند پس سر خاموش کردن چراغ هم زیاد غر نزد. قانون قانون بود. زودتر از یازده چراغ خاموش نمی شد. و بعد از یازده هم کسی نباید چراغ را روشن می گذاشت. البته به استثنای شب های امتحان که کلا چراغ روشن بودند.
سرش را زیر پتو کرد و سه تا سوره توحیدش را خواند و بی خیال کارهای نیمه تمام و دانشگاه شد و خوابید.
**
ماکان وقتی رسید اول نگاهی به اتاق مهتاب و ترنج انداخت چراغش روشن بود. لبخند زد مهتاب امده بود. سلام خانم دیبا باعث شد لبخندش را جمع کند. با سر جواب سلامش را داد و رفت توی اتاقش.
پالتویش را زد به چوب لباسی و نشست پشت میز. سیستمش را روشن کرد و داشت فکر می کرد وقتی مهتاب امد بگوید با او چکار داشته که می خواسته حضوری صحبت کند. هر چه به ذهنش فشار آورد نتوانست یک دروغ درست و حسابی سر هم کند.
از دست خودش شاکی بود که نمی توانست یک چیزی سر هم کند. قبلا اصلا با این موضع مشکل نداشت راحت همه را می پیچاند ولی از دیروز انگار مغزش قفل کرده بود.
هنوز با خودش درگیر بود که در زدند.
بله؟
مهتاب آرام در را باز کرد و وارد اتاق شد.

سلام صبح بخیر.
مهتاب در را نیمه باز گذاشت و ماکان بخاطر این حرکتش نزدیک بود سرش را به میز بکوبد.
کارد می زدی خونش در نمی امد. این ادها دیگر چی بود که این در می اورد مگر می خواست توی این اتاق چه اتفاقی برای او بیافتد. تازه چرا دفعات قبل این کار احمقانه را نمی کرد؟
مهتاب کاملا متوجه عصبانیت ماکان شد. می دانست دارد به چه چیزی فکر میکند.
عکس العملش را دفعه قبل دیده بود. ولی برایش مهم نبود. اگر او هم جای مهتاب بود همین کار را می کرد. اعتماد مهتاب به ماکان دچار تزلزل شده بود.
اگر او هم یک دختر هیجده ساله تنها بود توی یک شهر غریب که هیچ پشتیبانی نداشت شاید همین کار را می کرد.
تازه اگر می دانست همین اقا شماره اش را از گوشی خواهرش کش رفته و مزاحم دوست خواهرش شده عمرا دیگر با طرف حرف می زد.
توی ذهن مهتاب این چیز ها نمی گنجید. ماکان با آن نیم پالتوی خوشکل مشکش اش و موهایی که به یک طرف شانه شده بود در نظر مهتاب یک مرد متشخص بود که از این اداها و کارها دور بود. ولی ماجرای تلفن و ان دختر ها را هم نمی توانست فراموش کند.
مهتاب جلو تر امد و مقابل میز ایستاد. به ماکان نگاه نمی کرد. یعنی عادت نداشت به مردها مستقیم نگاه کند. گاهی نیم نگاهی می انداخت و بعد دوباره نگاهش را به جای دیگری سوق میداد.
ولی ماکان با حرص به چهره مهتاب چشم دوخته بود و دلش می خواست با یک لگد از اتاق بیرونش کند.
مهتاب فلش ترنج را گذاشت روی میز ماکان و گفت:
اینم کار نیمه تموم دیروز.
ماکان ابرویی بالا انداخت و با تمسخر گفت:
چه زود تمام کردین.
مهتاب لبخند زد و گفت:
دیشب تو خوابگاه تمامش کردم.
دست ماکان که رفته بود فلش را بردارد توی هوا خشک شد.
کجا؟
مهتاب از لحن تند ماکان که بیشتر شبیه فریاد بود کمی جا خورد نگاهش را بالا اورد و با نگرانی به ماکان نگاه کرد:
بردم خوابگاه.
ماکان لبش را جوید و با همان لحن تند گفت:
کی به شما اجازه داد کار شرکت و از اینجا ببرین بیرون؟
لب های مهتاب به هم خورد. و چشم هایش از خجالت روی میز فرود امد.
نمی دونستم نباید ببرم.
ماکان خیلی بی ادبانه گفت:
حتی نباید یک سوال می کردی خانم سبحانی؟
مهتاب خیلی صریح و راحت عذر خواهی کرد:
معذرت می خوام. دیگه تکرار نمی شه.
خشم نصف و نیمه ی ماکان در یک ثانیه فروکش کرد. مهتاب به همین راحتی عذر خواهی کرده بود. دیگر چه جای داد و بی داد. اگر هم داد و بی داد می کرد خودش را سبک کرده بود. ماکان در مقابل این دختر بچه خلع سلاح شده بود.
مهتاب دوباره به حرف امد:
دیده بودم ترنج کارهاشو می بره خونه. فکر کردم عیبی نداره.
ماکان آهی کشید و گفت:
به اینم توجه کردین اون خواهر رئیسه؟
مهتاب لبخند نیم بندی زد و گفت:
نه اشتباهم همین جا بود. حالا می تونم برم؟
ماکان به صورت شرم زده مهتاب نگاه کرد و گفت:
بفرمائید.
برایش عجیب بود. مهتاب بیشتر شرم زده بود تا ناراحت. یعنی اصلا از داد زدن او ناراحت نشده بود.مهتاب جلوی در ایستاد و گفت:
فلشم مال ترنجه.
باشه.
و در با صدای تقی بسته شد.
ماکان چنگی توی موهایش زد. این دختر اخر دیوانه اش می کرد.
مهتاب نفس عمیقی کشید و رفت سمت اتاقش. توی فکر بود:
خوب راست می گه دختر این چه کاریه کردی همینجوری برداشتی هر کار دلت خواست کردی. تازه خیلی مردونگی کرد ننداختت بیرون.
سری تکان داد و رفت توی اتاقش. ترنج هنوز نیامده بود. مهتاب زیر لب غر زد:
آره دیگه خانم هر وقت خواست میاد هر وقت خواست میره. شرکت داداش جونشه. شیطونه می گه بزنم لهش کنم. می دونم عین کنه چسبیده به استاد مهرابی.
کله اش را کرد توی مانیتور و گفت:
فکر کنم امروز باید رو رو بذارم کنار و به آقای حیدری بگم برا من چایی دم کنه. چرا اینا چایی نمی خورن. رئیسم که کلاسش بالاست و نسکافه می زنه. مااااماااان من چایی.
ماکان کار تازه مهتاب را هم باز کرد. واقعا کارش عالی بود. با دیدن کار تازه اش فهمید که به او چه بگوید. خوشحال تلنگری به مانیتور زد و گوشی تلفن را برداشت که موبایلش زد خورد:
شهرزاد؟ یعنی برگشته؟
بعد دکمه سبز را زد و گفت:
جانم؟
سلام عزیزم.
ماکان با شنیدن صدای سرحال شهرزاد همه چیز یادش رفت و با سرخوشی به صندلی اش تکیه داد و گفت:
به به شهرزاد خانم. کجایی؟
خونه.
ا مکه دوبی نبودی؟
چرا دیشب برگشتم.
مگه نگفتی دو هفته می مونی.
صدای شهرزاد دلخور به گوش رسید و گفت:
تقصیر باباست.پیر شده دیگه فکرش یاریش نمی کنه همش من باید مواظب باشم خراب کاری نکنه ولی تا من دو روز نیستم یه گندی می زنه.
ماکان تقریبا دهنش باز مانده بود. شهرزاد داشت درباره پدرش اینجور حرف می زد؟
آب دهانش را ثورت داد و گفت:
مگه بابات چند سالشه.
پنجاه و هشت.
ماکان کپ کرده بود. فکر کرد الان شهرزاد می گوید. هشتاد. بهتر دید موضوع را عوض کند. رابطه او و پدرش به خودش ربط داشت.
حالا مشکل حل شد؟
آره تقریبا. دارم از شعبه دو می رم سه. ببینم اونجا همه چی مرتبه گفتم یک زنگم به تو بزنم بگم اومدم.
مرسی عزیزم لطف کردی.
امشب وقت داری؟
اره چرا که نه.
عالیه. یکی از بچه ها خیلی وقته گفته بود امشب مهمونی داره من گفته بودم نیستم حالا که اومدم زنگ زدم گفتم میام. گفته باید همراه داشته باشم. می تونی بیای؟ جایی که نباید بری؟
نه می ام.
خوبه. پس من میام شرکت با هم بریم.
ولی من باید برم خونه لباس بپوشم.
خوب با هم می ریم.
شهرزاد اجازه نداد ماکان مخالفت کند.
پس من شیش و نیم اونجام. کاری نداری؟
یک نه از دهان ماکان بیرون پرید و شهرزاد سریع قطع کرد.
ماکان نگاه متعجبی به گوشی اش انداخت و گفت:
می خواد با من بیاد خونه من لباس عوض کنم؟ می خواد سوری جون رسما پوستم و بکنه.
موبایل را روی میزش پرت و کرد و فکرش رفت سمت مهمانی شب. کاملا حدس می زد از چه نوع مهمانی هایی می تواند باشد. قبلا هم رفته بود از این دست مهمانی ها. ولی هیچ وقت کسی او را همراهی نکرده بود. حالا یک بار هم این یک مورد را تجربه کند.
تازه موردی مثل شهرزاد که واقعا زیبایی اش انکار کردنی نبود.
**
ساعت ده بود که ترنج هم رسید. مهتاب نگاه طلب کاری به او انداخت و گفت:
عزیزم حالام نمی اومدی. فکر کنم هر وقت خسته میشی می ای اینجا خستگی در کنی نه؟
ترنج شکلکی برای او در آورد و پشت میزش نشست و گفت:
من که مثل تو یک مجرد الاف نیستم بالاخره مسئولیت های زندگی متاهلی هم هست.
مهتاب دست به سینه نشست و گفت:
اها یادم رفته بود. شش تا بچه داری باید از صبح تا شب بشور و بسابی و بپذی.
ترنج در حالی که لپ تاپش را باز می کرد می خندید.
بله چرا نخندی. من نمی فهمم رستوران رفتن و با هم چیک تو چیک پچ پچ کردن هم شد مسئولیت.
ترنج مثلا آه کشید و گفت:
چکارت کنم. اولا عاشق نیستی
و به سینه اش اشاره کرد و بعد هم گفت:
دوم هم مجردی. نمی فهمی.
کی گفته. بابابزرگ به اون گنده گی رو یادت رفت. می میرم براش اصلا عشق ما آسمانیه.
و خودش و ترنج با این حرف خندیدند.

نزدیک ظهر مهتاب مانده بود نهارش را چکار کند. توی خوابگاه چیزی جز پنیر نداشت. تازه نان هم تمام شده بود. برای همین نتوانسته بود چیزی از خوابگاه برای خودش بیاورد. مجبور بود برود برای خودش ساندویچ بخرد.
اصلا از این کار راضی نبود. چون مجبور بود دو سه هزار تومن بابت نهارش بدهد و این خیلی بد بود. آنوقت از دیروز تا حالا چهار تومن حدودا خرج کرده بود. و این با برنامه ریز هایش جور در نمی امد. برایش ده تومن می ماند.
بدون نهار هم که نمی شد. یک لحظه به ذهنش زد یک نانوایی این اطراف پیدا کند و یک دانه نان بخرد و با چیزی سر و ته نهارش را هم بیاورد ولی وقتی فکر کرد مجبور است قبل از رفتن بقیه خرید کند از خیرش گذشت.
حاضر بود نهار نخورد ولی کسی از وضع خرابش با خبر نشود.
مثل دفعات قبل ظهر که شد سر و کله ارشیا دوباره پیدا شد و مستقیم رفت سراغ ماکان.
ماکان با دیدن او گفت:
اصلا خجالت نکش. یعنی چی هر روز هر روز رستوران اونم تنها تنها.
ارشیا خنید و گفت:
نه پس می خوای تو رو هم ببریم؟
معلومه. اصلا من امرزو به زور همراهتون می آم. بالاخره برادر زن باید یه جوری خودش و نشون بده.
باشه بابا بیا سر خر.
خیلی بی شعوری در ضمن مهمون تو ها.
ای خسیس باشه مهمون من.
خوبه. می تونی بری ترنج و صدا بزنی.
منتظر دستور جناب عالی بودم.
حالا که دادم مرخصی.
بچه پرو.
ارشیا از اتاق ماکان خارج شد و ماکان هم پالتویش را برداشت و دنبال او از در بیرون رفت. ارشیا به در اتاق ترنج ضربه ای زد و گفت:
سلام خسته نباشین.
مهتاب به احترام استادش بلند شد و سلام کرد:
سلام استاد.
بفرمائید راحت باشین.
ممنون.
ارشیا رفت سمت میز ترنج و گفت:
بریم نهار؟
ترنج زیر چشمی به مهتاب که داشت ریز ریز می خندید نگاه کرد و با لحن عاشقانه ای گفت:
چرا که نه عزیزم.
و بلند شد. مهتاب خیلی سعی می کرد خنده اش را آرام کند. ماکان که تازه جلوی در رسیده بود حرف ترنج را شنید و در حالی که یقه پالتویش را مرتب می کرد گفت:
هی ترنج امروز از این لوس بازیا خبری نیست. منم هستم.
ترنج نگاهی به ارشیا انداخت و گفت:
راست میگه؟
بله متاسفانه.
مهتاب خنده اش را با امدن ماکان جمع کرده بود و با اینکه به حرف های انها گوش می داد کارش را ادامه می داد.
ترنج مشغول جمع کردن لپ تاپش شد و با حالتی بق کرده گفت:
تو واسه چی می خوای دنبال ما بیای؟
نترس با یه نهار شوهرت بی پول نمی شه.
مهتاب لبش را گاز گرفت. توی دلش گفت:
ولی من با یه نهار اوضاعم خیلی به هم می ریزه.
و سرش را بیشتر توی مانیتور فرو کرد. دلش می خواست ان سه نفر زودتر از آنجا بروند. دست خودش نبود ناخودآگاه داشت وضعیت خودش را با ترنج مقایسه می کرد.
ترنج همه چیز داشت و او هیچ چیز نداشت. خانواده ثروتمند. همسر پولدار تر. شغل و اینده خوب. سلامتی جسم و روح.
او نصف روزهای هفته را توی رستوران نهار می خورد و مهتاب برای یک نهار معمولی باید دو دو تا چهار تا می کرد. چه دنیای خنده داری بود واقعا. چقدر تفاوت.
با این فکر لبخندی روی لبش امد. اصلا حواسش به بقیه حرف های انها نبود. داشت با خودش فکر میکرد.
چهره پدر و مادرش مقابل چشمانش امد. حاضر بود تمام ثروت دنیا را با آنها عوض کند؟ هرگز. احساس کرد در حق خودش بی انصافی کرده. او و خانواده اش واقعا خوشبخت بودند. بیماری مادرشان هم راه حل و علاج داشت. دوباره همه چیز خوب میشد.
تازه مهم نبود که پولش تمام شود. پدرش همیشه برای کمک به او پول داشت. خودش بود که می خواست باری نباشد روی دوش پدرش.
با این افکار احساس خوبی پیدا کرد. به خودش قول داد. خودش را به یک چیز برگر بزرگ با پپسی مهمان کند و بی خیال این سه چهار تومن بشود. تا وقتی خدا بود چه جای این غصه ها.
نام خودش را که از زبان ترنج شنید باعث شد از فکر بیرون بیاد.

چی میگی مهتاب؟
مهتاب نگاهش را از توی مانیتور گرفت و گیج به ترنج نگاه کرد.
اینا که هنوز اینجان.
چی چی میگم؟
ترنج چشمانش را گرد کرد و گفت:
پس من دارم با کی حرف می زنم؟
ببخشید حواسم نبود. حالا چی گفتی؟
می گم بیا نهار با ما باش.
چشم های مهتاب گرد شد:
با شما؟
ترنج دست به سینه گفت:
بله با ما؟ ما هم نه ادم خوریم نه زامبی نه خون آشام که اینجوری می گی شما.
مهتاب در حالی که خنده اش گرفته بود گفت:
من برای چی؟
ترنج به ماکان اشاره کرد و گفت:
وقتی قراره ماکان آویزون ما باشه چرا تو نیای؟
مهتاب دست به سینه شد و گفت:
نه راحت باش بگو تو چرا آویزون نباشی.
ماکان از این حرف مهتاب خندید و مهتاب نیم نگاهی به او انداخت و شانه ای بالا انداخت.
ترنج به مهتاب و بعد هم ماکان نگاه کرد و گفت:
نخیر تو اصلانم اویزون نیستی.
مهتاب دلش می خواست برود ولی فکرش را که می کرد احساس می کرد با این سه نفر یک وصله ناجور است. ماکان و ارشیا با ان لباس های شیک و ترنج هم گرچه چادر پوشیده بود ولی شیک و پیک بود.
مهتاب بلند شد و گفت:
ممنون. بهتون خوش بگذره.
یعنی نمی آی؟
اینجوری بهتره.
ارشیا خودش را وسط انداخت.
تعارف می کنین؟ ما از ته دل گفتیم.
می دونم. ولی من اینجوری راحت ترم.
ماکان خودش هم نفهمد کی این حرف از دهنش در رفت:
خوشحال میشیم شمام نهار با ما باشین.
مهتاب برای لحظه ای ماکان را که کنار در ایستاده بود نگاه کرد و گفت:
مزاحم نباشم؟
ترنج هم دست او را گرفت و کشید و گفت:
وقتی یه مزاحم کله گنده هست جهنم و ضرر بذار دو تا بشن.
مهتاب خنده آرامی کرد و پشت سر ارشیا و ماکان از اتاق خارج شدند. ساعت نزدیک دو بود و غیر از خانم دیبا بقیه رفته بودند. خانم دیبا هم بعد از انها شرکت را ترک کرد.
ارشیا به سمت ماشینش رفت و بقیه هم به دنبالش. ارشیا با دیدن ماکان گفت:
تو دیگه چرا داری با ما میای؟
ماکان ایستاد و اعتراض کنان گفت:
بابا ارشیا یه نهار می خوای به ما بدی فحشمون که دادی خانمت هم که هر انگی رسید به ما زد حالا دم رفتن پشیمون شدی؟
ارشیا دزد گیر را زد و گفت:
نخیر ما بعد از نهار دیگه نمی آیم شرکت. مامانم اتنا اینا رو پا گشا کرده باید بریم.
مهتاب با شنیدن این حرف به این فکر افتاد که چه جوری برگردد شرکت. تازه معلوم نیست کی برگردیم و خانم و دیبا آمده باشد یا نه.
مهتاب همراه ترنج به سمت ماشین ارشیا رفت و آرام گفت:
من با شما بیام که مزاحم نیستم؟
نه این چه حرفیه. من به ماکان هر چی می گم تو به خودت نگیر. اون حقشه. یک کنه ای هست که نگو روش بدی می خواد همه جا همراه ما باشه.
مهتاب زیر لبی خندید و در عقب را باز کرد. ماکان از عقب تر داد زد:
بی معرفتا بازم منو دور زدین.
مهتاب سریع نشست توی ماشین. از فکر اینکه ماکان توقع داشته باشد او را همراهی کند هم ترس برش می داشت. ترنج با خنده گفت:
نهار خواستی می خو


:: موضوعات مرتبط: رمان تایپی , برایم از عشق بگو (ادامه یک بار نگاهم کن ) , ,
:: برچسب‌ها: رمان تایپی برایم از عشق بگو (ادامه یک بار نگاهم کن ) ,
:: بازدید از این مطلب : 5010

|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 30 مهر 1392 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: